آرشیدای نازمآرشیدای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا آرشیدام

بدون عنوان

دختر نازم آرشیدام ١ روز دیگه وارد ١١ ماه میشی و کم کم داری بزرگ میشی و من از این بابت خیلی خوشحالم که هر روز داری بزرگتر میشی . امسال هم عید در کنار ما هستی و من و بابایی خیلی خوشحالیم. ایشاله سالیان سال سلامت و تندرست باشی دختر نازنینم. ...
29 شهريور 1391

خاطره زایمانم

خاطره زایمانم به نام اوی که هر چه داریم از اوست شب ۲۰ اردیبهشت ماه بعد از خوردن شام سبک و حرف زدن با مامان و شوهرم و فیلم نگاه کردن ساعت ۲۳.۳۰ رفتم که بخوابم من و مامان رو تخت با هم خوابیدیم و شوهرم تو اتاق آرشیدا. من از استرس حتی یه ساعت هم نخوابیدم. و ساعت ۶ صبح روز ۲۱ اردیبهشت آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .اول رفتیم خونه مادر شوهرم تا اونم بیاد. خلاصه ساعت ۷ صبح رسیدیم به بیمارستان. من و شوهرم رفتیم سمت بذیرش بیمارستان و بعد از دادن مدارک گفتن به همراه مادرش بره طبقه اول بیمارستان یهنی زایشگاه.با شوهرم و مادر شوهرم با بغض خداحافظی کردم و به شوهرم گفتم که اگه دیر ازم خبر شد بدون دکترم نیومده و بهش زنگ بزن زود بیاد. من و مام...
29 شهريور 1391

خاطره زایمانم

خاطره زایمانم به نام اوی که هر چه داریم از اوست شب ۲۰ اردیبهشت ماه بعد از خوردن شام سبک و حرف زدن با مامان و شوهرم و فیلم نگاه کردن ساعت ۲۳.۳۰ رفتم که بخوابم من و مامان رو تخت با هم خوابیدیم و شوهرم تو اتاق آرشیدا. من از استرس حتی یه ساعت هم نخوابیدم. و ساعت ۶ صبح روز ۲۱ اردیبهشت آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .اول رفتیم خونه مادر شوهرم تا اونم بیاد. خلاصه ساعت ۷ صبح رسیدیم به بیمارستان. من و شوهرم رفتیم سمت بذیرش بیمارستان و بعد از دادن مدارک گفتن به همراه مادرش بره طبقه اول بیمارستان یهنی زایشگاه.با شوهرم و مادر شوهرم با بغض خداحافظی کردم و به شوهرم گفتم که اگه دیر ازم خبر شد بدون دکترم نیومده و بهش زنگ بزن زود بیاد. من و مام...
29 شهريور 1391

خاطره زایمانم

خاطره زایمانم به نام اوی که هر چه داریم از اوست شب ۲۰ اردیبهشت ماه بعد از خوردن شام سبک و حرف زدن با مامان و شوهرم و فیلم نگاه کردن ساعت ۲۳.۳۰ رفتم که بخوابم من و مامان رو تخت با هم خوابیدیم و شوهرم تو اتاق آرشیدا. من از استرس حتی یه ساعت هم نخوابیدم. و ساعت ۶ صبح روز ۲۱ اردیبهشت آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .اول رفتیم خونه مادر شوهرم تا اونم بیاد. خلاصه ساعت ۷ صبح رسیدیم به بیمارستان. من و شوهرم رفتیم سمت بذیرش بیمارستان و بعد از دادن مدارک گفتن به همراه مادرش بره طبقه اول بیمارستان یهنی زایشگاه.با شوهرم و مادر شوهرم با بغض خداحافظی کردم و به شوهرم گفتم که اگه دیر ازم خبر شد بدون دکترم نیومده و بهش زنگ بزن زود بیاد. من و مام...
29 شهريور 1391

خاطره زایمانم

خاطره زایمانم به نام اوی که هر چه داریم از اوست شب ۲۰ اردیبهشت ماه بعد از خوردن شام سبک و حرف زدن با مامان و شوهرم و فیلم نگاه کردن ساعت ۲۳.۳۰ رفتم که بخوابم من و مامان رو تخت با هم خوابیدیم و شوهرم تو اتاق آرشیدا. من از استرس حتی یه ساعت هم نخوابیدم. و ساعت ۶ صبح روز ۲۱ اردیبهشت آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .اول رفتیم خونه مادر شوهرم تا اونم بیاد. خلاصه ساعت ۷ صبح رسیدیم به بیمارستان. من و شوهرم رفتیم سمت بذیرش بیمارستان و بعد از دادن مدارک گفتن به همراه مادرش بره طبقه اول بیمارستان یهنی زایشگاه.با شوهرم و مادر شوهرم با بغض خداحافظی کردم و به شوهرم گفتم که اگه دیر ازم خبر شد بدون دکترم نیومده و بهش زنگ بزن زود بیاد. من و مام...
29 شهريور 1391